مشخصات کتاب:
نام کتاب: هری پاتر و شاهزاده دورگه
نام نویسنده: جی. کی. رولینگ
نام مترجم: ویدا اسلامیه
نام انتشارات: کتابسرای تندیس
خلاصه کتاب:
حالا میرسیم به ششمین جلد از مجموعه هری پاتر یعنی «هری پاتر و شاهزاده دو رگه» داستان شاهزاده دو رگه از این قرار است که هری پاتر با مدیر مدرسه یعنی دامبلدور کلاس خصوصی دارد. اسنیپ، استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه شده و کس دیگری معجونها را درس میدهد.
روزی هری کتاب معجون قدیمیای پیدا میکند که متعلق به اسم مستعار (شاهزاده دو رگه) است. هری با کمک حاشیههای کتاب در درس معجونها موفق و شاگرد اول میشود.
در یکی از کلاسهای خصوصی دامبلدور، هری میفهمد که لرد ولدمورت (که نامش تام ریدل است) هفت جان پیچ دارد که دوتایش قبلا از بین رفته و هری باید بقیه را نابود کند تا «اسمشو نبر» (لرد ولدمورت) را برای همیشه نابود کند. ولی او این جان پیچها را قایم کرده و پیدا کردنش را سخت کرده است. آیا امیدی هستند تا هری به کمک دامبلدور، لرد ولدمورت را یک بار برای همیشه نابود کند؟
قسمتی از متن کتاب:
سرانجام هری با صدای آهسته ای گفت:
- خیلی سخته که آدم بدونه اون دیگه براش نامه نمینویسه.
ناگهان چشمهایش به سوزش افتاد و پلک زد. از اقرار این موضوع احساس حماقت میکرد اما یکی از بهترین خوبیهای یافتن پدرخواندهاش در این حقیقت خلاصه میشد که او کسی را در خارج از هاگوارتز داشت که کمابیش مثل یک پدر، به آنچه بر او می گذشت اهمیت میداد... ولی دیگر جغدهای نامهرسان هیچ گاه آن آرامش را برایش به ارمغان نمیآوردند...
دامبلدور به آرامی گفت:
- سیریوس برای تو خیلی از چیزایی بود که قبلا ازشون برخوردار نبودی. طبیعیه که از دست دادنش برات سخت باشه...
هری که صدایش بلندتر میشد به میان حرفهای دامبلدور پرید و گفت:
- ولی وقتی توی خونهی دورسلیها بودم متوجه شدم که نباید یه گوشه بشینم و زانوی غم به بغل بگیرم. سیریوس دوست نداشت من چنین کاری بکنم، درسته؟ از اون گذشته، زندگی خیلی کوتاهه... خانم بونزرو دیدین؟ یا املاین ونس رو؟ شاید نفر بعدی من باشم، درسته؟ ولی اگه نفر بعدی من باشم...
هری با عصبانیت حرف میزد و در آن لحظه مستقیم به چشمهای آبی دامبلدور نگاه میکرد که در چوبدستی برق میزد.
- کاری میکنم که هر چند تا از مرگخوارها رو که تونستم با خودم ببرم. اگه بتونم ولدمورت رو هم میبرم.
دامبلدور در تائید او ضربه آهستهای به پشتش زد و گفت:
- واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خوندهی حقیقی سیریوسی. به احترام تو، کلاهمو از سرم بر میدارم. یعنی اگه نمیترسیدم عنکبوتهای روی کلاهم روی تو بریزند این کارو میکردم. خب هری، حالا میرسیم به نکتهای که ارتباط نزدیکی با این موضوع داره... درست فهمیدم که در دو هفته پیش مرتب روزنامهی پیام روز رو گرفتی؟
ضربان قلب هری تندتر شد و گفت:
- بله
- پس حتما متوجه شدی که دربارهی ماجرایی که تو تالار پیشگویی داشتین خبرهای زیادی به بیرون درز پیدا نکرده.
هری دوباره گفت:
- بله. ولی حالا دیگه همه میدونن که من همونم که...
دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه نمیدونن. در سرتاسر این دنیا، فقط دو نفر هستند که پیشگویی مربوط به تو و ولدمورت رو تمام و کمال میدونن و هردوی اونا الان توی این انبار جاروی بدبوی پر از عنکبوت ایستادهن. اما این یه واقعیته که خیلیها به درستی حدس زدند که ولدمورت مرگ خوارهاشو برای دزدیدن یک پیشگویی فرستاده و اون پیشگویی مربوط به تو میشده. خب، به گمونم این درسته که تو به هیچ کس نگفتی که میدونی اون پیشگویی چی بوده؟
هری گفت:
- نه، نگفتم.
- در مجموع، تصمیم عاقلانهای گرفتی. هر چند که به نظر من باید موضوع رو به دوستانت آقای رونالد ویزلی و دوشیزه هرمیون گرنجر بروز بدی. بله.
دامبلدور با مشاهده قیافه هاج و واج هری ادامه داد:
به نظر من اونا باید بدونن. اگر چیز به این مهمی رو بهشون نگی باعث ناراحتیشون میشی.
- من نمیخواستم
- نگرانشون کنی یا مایه وحشتشون بشی؟
دامبلدور از بالای عینک نیمدایرهایش با دقت به هری نگاه کرد و ادامه داد:
- یا شاید نمیخواستی اقرار کنی که خودت نگرانی و میترسی؟ تو به دوستانت احتیاج داری هری. همونطور که خودت به درستی گفتی سیریوس هیچ وقت دلش نمیخواست که تو یه گوشه بنشینی و از همه دوری کنی.
هری چیزی نگفت و دامبلدور که از قرار معلوم منتظر جواب نبود ادامه داد:
- دلم میخواد که امسال در زمینه یک درس متفاوت اما مربوط، به تو تدریس خصوصی بکنم.
هری از شدت تعجب، از سکوت آمیخته به نگرانیش درآمد و گفت:
- درس خصوصی؟ با شما؟
- بله فکر میکنم وقتش رسیده باشه که در تدریس تو نقش بیشتری داشته باشم
- قراره چه درسی رو به من یاد بدید قربان؟
دامبلدور با بیخیالی گفت:
- اوه، یه ذره از یه چیز یه ذره از یه چیز دیگه.
هری با امیدواری منتظر ماند اما دامبلدور توضیح بیشتری نداد از این رو پرسش دیگری را مطرح کرد که اندکی مایه ناراحتیش شده بود.
- حالا که با شما درس دارم دیگه لازم نیست با اسنیپ درس چفتشدگی داشته باشم. نه؟
- هری، پروفسور اسنیپ نه، لازم نیست.
هری با خیال راحت گفت:
- خوب شد آخه این درسها...
هری مکث کرد. حواسش را جمع کرد تا آنچه واقعا در ذهنش بود به زبان نیاورد.
دامبلدور به نشانه موافقت سری تکان داد و گفت:
- فکر میکنم در اینجا «مایه آبروریزی» عبارت مناسبی باشه.
هری خندید و گفت:
- خوب، معنیش اینه که از این به بعد دیگه پروفسور اسنیپ رو نمیبینم. آخه نتیجه امتحان سمجم عالی نشه، که میدونم نمیشه، اجازه نمیده درس معجونسازی را ادامه بدم.
دامبلدور گفت:
- قبل از رسیدن جغدهای سمج هیچ حساب و کتابی نکن. و حالا که یادش افتادم باید بگم که اون جغدها امروز دیگه حتما میرسن. خوب، هری قبل از اینکه از هم جدا بشیم دو تا حرف دیگه باهات دارم. اول اینکه دلم میخواهد از این به بعد همیشه هر جا میری شنل نامرئیتو با خودت ببری، حتی در زمانی که در هاگوارتز هستی. فقط برای احتیاط، متوجه شدی؟
هری با حرکت سرش جواب مثبت داد.
- آخریشم اینه که در مدتی که در اینجا در پناهگاه هستی وزارت سحر و جادو موثرترین اقدامات امنیتیشو در اینجا پیاده کرده. این اقدامات دردسرهای زیادی برای آرتور و مالی ایجاد میکند مثلا توی وزارتخونه تمام مرسولات پستی شون رو بازرسی میکنن و بعد به در خونهشون میرسونن. ولی اونا حتی ذرهای از این مسائل ناراحت نیستن چون اونا فقط نگران امنیت و سلامت تو هستن. بنابراین اگر در مدتی که در پیش اونا هستی بخوای جونت رو به خطر بندازی در جبران زحماتشون کوتاهی کردی.
هری به تندی گفت:
- فهمیدم.
دامبلدور در انبار جادور را باز کرد و وارد حیاط شد و گفت:
- خوب دیگه دارم چراغی رو که توی آشپزخونه روشنه میبینم. بیا بیشتر از این مالی رو از این فرصت محروم نکنیم تا بتونه تاسف بخوره که چقدر لاغر شدی.